بخند

یک راهی هم حتما هست و ما کشفش نکرده ایم. یک راه به آرامش یار. که بتوانی تمام درها و نگرانی ها و تلخی ها و فکرها و اندوه ها و کمبودها و سختی ها و تیرگی ها را بدزدی از دنیای او، بریزی به جان خودت، به نیت آرامش حضرتش. وگرنه که به چه دردی می خورد دل آدمیزاد اگر خانه درد یار نشود و مایه آرامش او؟

حتما یک راهی هست. یک راه امن و مطمئن، میان دردهای تو و دل من. که تو دور از آزارهای روزمره به کار اصلی خودت برسی، بایستی بر بلندای بام دنیا، لبخند بزنی، خورشید شخصی من بشوی و آب کنی همه برفهای عقیم کدرشده سال و ماه و روز وساعت را. که تو آرام باشی و آرامش از تو سرایت کند به بادهای بیقرار این حوالی، بلکه هم امن شد از امنیت آغوشت ، این جهانِ هارشده که از همه سو مبتلا شده به واقعه زشت و خبر بد.

خدا را چه دیدی. اصلا شاید تو اگر بخندی، دوباره عشق جاری شود بعد از قرون تاریک نفرت. شاید دیگر در جنگ آدم بزرگ ها تن نرم و نازک هیچ کودکی مثله نشود، شاید هیچ مادری بر مزار فرزندش آب نشود، شاید هیچ پدری دور نماند از اولاد، شاید مرزها را برداشتیم اصلا، و آدم دست برداشت از دریدن آدم به بهانه های پلشت.

سهم ما که همین بود از خلقت ، همین مدار مدور اندوه. ما که نتوانستیم، تو بخند، شاید جادوی خنده تو کهنه نشده باشد.....

زندگی؟

فرض کن آب قطع است اما ما به رقصیدن زیر دوش ادامه می‌دهیم.

مارمولک

سلام.

هیشکی نیس اینجا که دعوام کنه، واسه همین نمیترسم دیگه بگم سلام. نشستم بغل حوض، خلوت، آروم، انگار یکی اومده صدای دنیا رو قطع کرده رفته. تو بگو یه بند انگشت از من به این آسایشگاه وصله، نیست.

نشستم فکر می‌کنم به دلتنگی. چطور میشه که حواست نیست و غم عین برف درکه ریزریز می‌باره تو راه نفست و جاده بند میاد و پلیس راه میگه راه سرخوشی بسته‌اس، باس برگردی؟ چرا هیشکی حواسش نیست نذاره اون یکی اونقدر عادت کنه به نبودنش که دیگه هیچ‌وقت نتونه بخنده از ته دل؟ چیه این آشنایی آخه. ایراد داره دنیا، یه چیزیش یه تیکه‌ایش خرابه، حالا تو بگو نیست، ولی هست.

هیشکی نیس اینجا، خلوت، سوت و کور. اما آروم. عین یه مارمولک زشت گنده شدم که یه بچه تخس انداخته تو شیشه دربسته و ولش کرده تو صحرا. هی نگاه میکنم و می‌دونم کارم با این همه منظره خیلی وقته تموم شده. عین خونه‌ی بی پنجره شدم، بی‌خبر از دنیا و خوب و بدش.

یه مهتابی خراب هست تو راهروی آسایشگاه. داره پرپر می‌کنه و جون میده، ولی هیشکی کاری نداره بهش. رفتم بهش گفتم مهتابی، دل بکن دیگه، خاموش شو. گفت می‌ترسم خاموش بشم، یکی تو راهرو زمین بخوره. گفتم بذار بیفتن، نمی‌بینی کوری هیشکی غصه‌خور تو نیس؟ گفت اونا گرفتارن، یادشون میره، من که یادمه. حسودیم شد به مهتابی، خوبه که آدم یادش باشه.

من اما یادم رفته. موندم اینجا، بی حرف، بی گله و‌ گلایه، بی خنده و بی گریه، حتا دیگه اسممو یادم نمیاد از بس هیشکی صدامون نمی‌کنه، یه جوری که آدم دلش جانم گفتن بخواد.

اون‌ور که تویی، میگن همیشه هوا خوبه. تو بخند. که اصلا اگه تو بخندی، همیشه بارونه روزه سبزه ، آدمها تو روز بارونی یادشونه به هم لبخند بزنن. چیه این تاریک طولانی که اسمشو گذاشتیم شب؟ روز خوبه، تو بخند که روز باشه همیشه.

حرف تو حرف اومد، بذا از اول برات بنویسم.

سلام،دوستت دارم، بدون این که دیگه مهم باشه یا نباشه دوستم ‌داری یا نداری. اگه تونستی یه کم گرم بخند، سردمونه من و دنیا.

خدافس.

اشک

شايد بايد نگويم كه اشک توی چشم‌های من چرخيد، ولی چرخيد. چرايش را نمی‌دانم. هنوز هم نمی‌دانم اما ديدم باز از آن وقت‌ها شد كه بی‌اختيار اشک می‌آيد. هرگز كتک مرا به گريه نينداخت، دردهای شديدِ تن و ناخوشی هم نه.

نزديكی‌ها و دوری‌های انسانی، چرا. زیاد

مرضیه

بکوب تا بالای کوه رفتم برای دلجویی از مردی که دیروز بیهوده به او پریده‌بودم. دوستان نداشته ام را منتظر گذاشتم و رفتم بالا و ظرف سی ثانیه دلجویی کردم و خنداندمش و برگشتم پایین. وسط راه، کنار درخت نشستم و گذاشتم صدای پرنده‌ها و سرمای صبح کرختم کند. بعد فکر کردم چرا کسی از من دلجویی نمی‌کند؟ بعد دیدم مامان عکس کوه را دیده و برایم نوشته خیلی باسفاست. تا به حال غلط تایپی مادرتان شما را به گریه انداخته؟

دلم می‌خواهد بروم خونه مامان را زودتر ببینم و بغلش کنم و او را هم بخندانم و نگذارم بفهمد کم آورده‌ام. دلم می‌خواهد مدتی یک پرنده‌ی مست باشم در کوهستان. آواز بخوانم و برای خودم بگردم و جفتگیری کنم و به جوجه‌هایم پروازکردن و به مادر وابسته بودن را یاد بدهم. برایشان توضیح بدهم باباها معمولا زودتر می‌میرند و تو می‌مانی با مادرت که دیگر از غصه قرار نیست برقصد یا بلند بخندد و نباید انتظار زیادی از من داشته باشند

مریم برایم نوشت جانش را ندارد بیاید برویم کتابخانه داستان بخواند. مریم کم کسی نیست ها، جنگ‌ندیده نیست. اما خسته شده. مثل من. مثل خیلی از آدم‌های اطرافم. کاش حداقل بابا زنده بود و می‌رفتیم امامزاده محسن و نماز می‌خواند و نصیحتم می‌کرد و امامزاده را مسخره می‌کردم و حرص می‌خورد و می‌خندیدم و خنده‌اش می‌گرفت و بعد برایش تعریف می‌کردم چقدر بیش از حد زندگی کرده‌‌ام. اما بابا هم مرده. بابا خیلی وقت است مرده. پیرمرد شکم گنده ریشو، آخر چرا مردی؟ حالا این غمباد را کجا ببرم؟

وقت تراپی گرفته‌ام. آزمایشگاه هم باید بروم. چشم‌پزشک هم منتظرم است. چک‌اپ ریه و دکتر گوارش و مکافات. بدنم دارد برای یک روز خوش التماس می‌کند. برای مامان یک قلب قرمز می‌فرستم. صدای اهنگ مرضیه را زیاد می‌کنم که میخاند

چون موجی سرگردان، درآغوش توفان گذشتم، گذشتم، گذشتم از تو

بابایی هم یک نوار به اسم گلچین مرضیه داشت و عاشقش بود الان که گوش می‌کنم می‌فهمم چرا

مامان، سفا و صفای دنیا تویی. دوستت دارم و متاسفم که فقط مامان بودی و نگذاشتیم درس بخوانی و معلم شوی. امشب هم قبل از خواب برایم دعا می‌کنی و خبر نداری خدایت خیلی وقت است از این‌جا رفته. خیلی خسته‌ام اما ادامه می‌دهم، کاری که تو یادم دادی.

برای همه‌چیز از تو ممنونم.

جنگ

حالا می‌توانیم برگردیم به جنگ خودمان:

تقلای آزاد و راحت زیستن در خاک بلاخیز ایران. تکاپوی یافتن خوشحالی و آزادی.

و این نبردی نیست که آتش‌بس داشته باشد