بخند
یک راهی هم حتما هست و ما کشفش نکرده ایم. یک راه به آرامش یار. که بتوانی تمام درها و نگرانی ها و تلخی ها و فکرها و اندوه ها و کمبودها و سختی ها و تیرگی ها را بدزدی از دنیای او، بریزی به جان خودت، به نیت آرامش حضرتش. وگرنه که به چه دردی می خورد دل آدمیزاد اگر خانه درد یار نشود و مایه آرامش او؟
حتما یک راهی هست. یک راه امن و مطمئن، میان دردهای تو و دل من. که تو دور از آزارهای روزمره به کار اصلی خودت برسی، بایستی بر بلندای بام دنیا، لبخند بزنی، خورشید شخصی من بشوی و آب کنی همه برفهای عقیم کدرشده سال و ماه و روز وساعت را. که تو آرام باشی و آرامش از تو سرایت کند به بادهای بیقرار این حوالی، بلکه هم امن شد از امنیت آغوشت ، این جهانِ هارشده که از همه سو مبتلا شده به واقعه زشت و خبر بد.
خدا را چه دیدی. اصلا شاید تو اگر بخندی، دوباره عشق جاری شود بعد از قرون تاریک نفرت. شاید دیگر در جنگ آدم بزرگ ها تن نرم و نازک هیچ کودکی مثله نشود، شاید هیچ مادری بر مزار فرزندش آب نشود، شاید هیچ پدری دور نماند از اولاد، شاید مرزها را برداشتیم اصلا، و آدم دست برداشت از دریدن آدم به بهانه های پلشت.
سهم ما که همین بود از خلقت ، همین مدار مدور اندوه. ما که نتوانستیم، تو بخند، شاید جادوی خنده تو کهنه نشده باشد.....