مرگ

هیچ چیز قشنگی در مرگ نیست. تقلای شاعران و نویسندگان هم نتوانسته بیهودگی لحظه‌ی بدل شدن یک انسان به یک جسم بی‌هویت را نجات بدهد، چه تولستوی مرگ را نوشته باشد و چه استیو تولتز. مرگ بر همه چیز غلبه می‌کند، مخصوصا بر ادبیات. پس در کلمات بعد قرار نیست حرف تازه‌ای بزنم.

در راه خاکسپاری پدر رفیق، با بهزاد مفصل درباره‌ی حجم هولناک ملال زندگی حرف زدیم و این که مرگ گرچه نانجیب و دزد است اما نجات هم هست. در راه برگشت، بدون این که حواسمان باشد از زندگی بیشتر حرف زدیم، از سفر، همخونه بهزاد که منتظرش بود، زندگی خالی من روزهای چموشمان و .. . مرگ ما را لمس کرده‌بود، و ما ناآگاهانه و بدوی به منتهای ملال زندگی خودمان چنگ زده بودیم. مثل اجدادمان و مثل اولین میمونی که تصمیم گرفت روی دو پا بایستد تا هجوم شکارچی را زودتر ببیند.

وقتی به "بعد" اعتقاد نداری، مرگ ترسناک‌تر است. یک پاراگراف کوتاه در پایان قصه‌ای که شخصیت اصلیش بودی. اما زندگی به نحوی ساده و عمیق از پس این ترس برمی‌آید. دازای یک‌جا نوشته مرگ فقط یادآوری می‌کند زندگی کن و رنج فرسایش را بپذیر. حالا دارم به مریم فکر می‌کنم که پدر و برادرش را در همین چند روز گذشته گذاشت زیر خاک، و در آغوشم گریه کرد، و آهسته گفت چی شد فاطمه .. می‌خواهم برایش همان جمله‌ای را بنویسم که در دعای وقت تدفین به پدر و برادرش گفته شد، به او و خودم و همه‌ی آن‌ها که گریه به گریه زندگی می‌کنند: لا تخف و لا تحزن. نترس و غمگین نباش. بوسه‌ی سرد عدم بالاخره به ما هم می‌رسد، اما قبل از آن هنوز کمی وقت داریم.

لا تخف و لا تحزن فاطمه. موسوی نوشته: برای لوازم تحریر خیریه پول نداریم. نترس و غمگین نباش و به دو زن مرده‌ی اکباتان فکر نکن که ماه‌ها هیچکس نفهمیده‌بود مرده‌اند. به ستاره فکر کن، دختر آدامس‌فروش مترو که گفت عیبی ندارد که دستت اینطوری شده، و جای سوختگی پست دستش را نشانت داد. چیز ترسناکی در زندگی و مرگ نیست که تجربه‌اش نکرده باشی، پس به لبخند دختر کوچولو ها فک کن و به روز خرید لوازم تحریر بچه‌های خیریه پناه ببر.

دنیا به رقص مست خود ادامه می‌دهد تا روز شکار ما برسد، و من روی دوپای خود ایستاده‌ام تا غافلگیرم نکند. برنده نمی‌شوم، می‌دانم، اما تا آخرین نفس "بر آنم که زندگی کنم."

همین.

شب بخیر

عیبی نداره اگه دنیات مث نقاشیای بچگیت روشن و باحال نیست. تقصیر تو نبود.

شب بخیر ❤️

صبح بخیر

پارسال در چنین روزی بازگشت بیماریم تایید شد و پروسه‌ی جدید درمان داروییم رو شروع کردم. امروز صبح نتیجه‌ی آزمایش اخیرم برام ایمیل شد و فهمیدم که برنده شدم بله صبح بخیر آدم بی‌آزار که هرکی رد شد دلش خواست صبرت رو آزمایش کنه. صبح بخیر کسی که همه دیدن داد زد ولی هیشکی ندید چی شد که داد خلاصه که من مرد که نه زن تنهای شبم، ولی مفت نمی‌بازم.

سیرک

مامان پرسید دوست داری چطور دوست داشته شوی؟ فرض کرده بود من دوست دارم دوست داشته شوم. مامان خوشبین بود. دلم خواست بازی را ادامه بدهم گفتم کم اما واقعی. بدون ایجاد وابستگی.

اما اگر می‌خواستم واقعیت را بگویم، که باید می‌خواستم، درستش این بود که بگویم می‌خواهم دوست داشته نشوم. باید می‌گفتم از انسان نومید و از خودم بیزارم. باید می‌گفتم هر سلام تازه‌ای برایم ناخوشایند است، زیرا بدبختانه دارم همزمان لحظه‌ی وداع تلخ را هم می‌بینم. باید می‌گفتم من از سیرک روابط عاطفی استعفا داده‌ام و حالا دیگر فقط پیرزن بلیت‌فروش توی دکه‌ام، بدون شوقی برای دیدن برنامه‌های سیرک.

همه‌چیز اطرافم صرفا تعدادی معامله است. معاملات اقتصادی، عاطفی. تو قلبت را و بدنت را و آزادیت را می‌دهی و در ازایش قلبش را و بدنش را و آزادیش را و حمایتش را می‌گیری. بعد هردو در عکسهای دونفره لبخند می‌زنید، و اگر کسی به چشم‌ها نگاه کند انزجار قلبتان را خواهددید.

مامانم معتقد است من ترسو نومیدو بدبینم، دوستانم هم همین‌طور. لابد هستم. اما این را پذیرفته‌ام که قرار است صرفا قصه‌گوی عشق باشم نه تجربه‌کننده‌اش. پذیرفته‌ام بقیه‌اش هم مثل این هزارسال گذشته است. دور ایستادن و در برکه‌های موقت لذت، رنج تنهایی مدام را موقتا فراموش کردن. مامانم نمی‌داند چقدر برای دیدن لبخندش خسته‌ام، و نمی‌داند آدمی که به سلولش عادت کرده صرفا بین صدای زندانبان و ملاقاتی حق انتخاب دارد.

پرسیدی دوست دارم چطور دوست داشته شوم؟ عزیزم، دوست دارم نامرئی باشم. دوست دارم مثل باد دور تن کسی بپیچم ، و بعد با بیشترین سرعت ممکن دور شوم، بدون این که بدنش مرا به یاد بسپارد.

همین.

شب بخیر

می‌فهمم عزیز ساده‌ی من، می‌فهمم. مایل بودی برای همیشه در چشم‌هایش زندگی کنی، اما می‌دانی که، زندگی حوصله‌ی این غلط‌های زیادی را ندارد.

شب بخیر ❤️

موریانه

اگر موریانه‌ی کوچکی بودی، حتما از من که درخت سالخورده‌ای هستم می‌پرسیدی با یأس‌های توی آوندهایت چه کار کنم؟ و من برایت توضیح می‌دادم یأس‌ها هویت من هستند و لازم نیست کاری برایشان کنی و همین که پوکم کنی و برای رسیدن زمستان مهیا باشم، کاملا کافی است. اما تو موریانه نبودی، من بودی. من توی آینه.

قبل از این هزار سال اخیر، هیچ شبیه این آدم بدبین نبودم. به خودم و بقیه روشن و آبی نگاه می‌کردم و ماهی‌های کوچک توی قلبم را زنده و بازیگوش می‌خواستم. احتمال خوبی را به اندازه احتمال بدی محتمل می‌دانستم و حتی بعضی روزها، اگر گرمازده و نوچ و سیاه نبودم، به انسان خوشبین بودم. به خودم حتی. خودم که جنون امشب‌ها عصاره‌ی انتخاب‌هایم در آن روزها است.

بله، حقیقت دارد، من یأس متحرکی هستم که در خودش زندگی می‌کند. ممکن است مثل امروز تنها توی جاده گریه کنم با دور شدن از نفس بکشم بسیار در معرض روشنایی باشم، با آدم های جدید حرف بزنم و به انها لبخند بزنم و آن‌گاه در انتهای سفر روز به خودم برگردم، به جزیره‌ای که برای زندگی مناسب نیست. و به دست‌های مهربانی فکر کنم که در حین نوازش به فشردن گلویم فکر می‌کنند. و به معانی پنهان حرف‌ها. به انهایی که از این زن بیزارند صرفا چون فکر می‌کنند زندگی من از مال خودشان متفاوت است. به عنکبوت‌های سیمانی بیخ گلو، وقتی مشتاق سلامم و برای مردی می‌نویسم خداحافظ.

این سرگذشت جانوری معمولی است که می‌خواست گل سرخ کوچکی روی موهای دخترک باشد از دیدن ابرها ذوق‌زده شود،و در منحنی متعارف بدنی پناه بگیرد. حالا روی مبل دراز کشیده و‌ خودش را نشخوار می‌کند و می‌خواهد صدای شجریان را نشنود : در میان جانم و جان از تو بی خبر وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

اگر فقط موریانه‌ی کوچکی بودم که خودم را می‌جویدم و به سمت ساعت نابودی می‌بردم، شاید خوشحال‌تر بودم. احتمالا هیچ‌چیز بدتر از خوشحال‌نبودن نیست. چرا، فقط یک چیز، تظاهر به خوشحال بودن.

همین.

بادبادک

دوستم داشتی؟ نه. مرا بادبادکی می‌خواستی، اسیر و بلندپرواز و تسلیم تو، تا خودت را تسکین بدهی عزیزم. اما یک سنگ سابقا پرشور که از فراوانی رنج شبیه یک ماهی مرده شده، چطور می‌توانست برایت در آسمان‌ها برقصد؟

هزاربار درباره‌ام گفته‌ای نخواسته‌ام برایت بجنگم. درست گفته‌ای، جز این که مساله‌ی من جنگیدن برای داشتن تو نبود، خود جنگ بود. من نمی‌توانستم و نمی‌توانم دیگر برای اثبات چیزی که هستم بجنگم. عزیزم، من لبخندهای انکار را می‌پذیرم، و به جای نشان‌دادن خستگی دست‌هایم فقط سکوت لبهایم را نمایش می‌دهم. بله، من برای بودن تو نجنگیدم، چون نمی‌خواهم دیوانه‌ی دیگری را به تاریکی قلبم وصله کنم. از یک سابقا سلحشور مرده انتظار چه حماسه‌ای را داشتی؟

هنوز برای برهنه بودنم در آغوشت، و خواب بودنت، و احتمالا نوازش موهایت روی سینه ات، و شانه هایت ، و زیبایی متناسب نقاط اتصال بدنت حریصم اما این‌ها چیزهای مهمی نیست. یعنی چیزهای نجات‌دهنده‌ای نیست. تو شهزاده قصه‌ی من نبودی، این را از نبودنت فهمیدم. و آخرین احتمال برگشتن من از تاریکی بودی، این را از بودنت فهمیدم. حالا اما از ما در زندگی همدیگر چه چیزی میماند؟ چند یاد؟ چند حرف مشترک؟ خنده‌هایت ؟ هیچ چیز نمیماند عزیزم. هیچ. ابرها از آسمان می‌روند.

چرا هنوز می‌خواهی متهمم کنی؟ چرا فکر نمی‌کنی مرده‌ها از این که دوباره اعدامشان کنی نمی‌ترسند؟ فقط گاهی عادت من به گور و کفنم را مکدر می‌کنی و دوباره پشت حرف هایی که نمیشنوی پنهان می‌شوی، راهی برای خسته شدنت نیست؟

همان‌طور که نفس‌های منقطع از خنده ما حقیقت داشت، این پایان هم حقیقت دارد. می‌توانی دوباره به محل جرم برگردی و مطمئن شوی جنازه‌ی عطشم را جای درستی پنهان کرده‌ای، اما نمی‌توانی چیزی که رخ داده را انکار کنی، چرا که قلب مرده‌ام بوی تو را می‌دهد. دست و پا نزن و بپذیر که به اندازه‌ی من در این جنایت سهیمی، ما با هم زیباترین بوسه‌ی دنیا را کشتیم.

بخند، برقص، بنوش، نوشیده شو. و به من برنگرد. از یاد نبر من زندانت بودم نه وطنت. تو دور نیستی، گریخته‌ای.

از آزادیت لذت ببر پرنده‌ی عاشق باد.

همین.

"انسان نهایتا موجودی ناامیدکننده است" و شب بخیر ❤️

شبو ذبیح شهر خشک و ننه ی مرده

میگم ذبیح، دیدی شهرمون خشک شد؟ میگه ما شهر نداریم، آواره‌ایم. میگم چی میگی پیرمرد، اخبار گفت فرونشست رسیده تا خونه ننه‌ت. گفت ننه‌ی من خونه نداره. یعنی من اصلا ننه ندارم. نمی‌بینی چشمام خشکه؟ آدمِ بی‌ننه گریه یادش میره. گفتم چته باز؟ گفت هیچی میگرنمه. گفتم میگرنی نبودی که تو؟ گفت حالا یه بارم ما یه چیزی شدیم تو ناراحتی؟ بعد دوتایی، سر کنار سر، بی کس و کار، نشستیم به شمردن چراغای شهری که ذبیح میگفت نداریم.

گفت میخوای یه سیگار بت بدم بری بکشی بعد صبح پاشیم بریم امامزاده نماز بخونیم خدا شرمش بشه از ما؟ گفتم کدوم خدا؟ گفت بهه، همه‌ش سئوال جواب میکنی تو. بریم؟ گفتم بسته است. گفت امامزاده؟ گفتم همه راه ها. مگه این که نظرت باشه پاشیم از خواب، حالشو داری؟ گفت ولمون کن بابا دیوونه. ویروس همه رو خواب کرده، تو هنوز دنبال بیداری میگردی؟ خیرات میدن تو بیداری؟ اگه تونستی بخواب یکم چشای سفیدت سرخ شده موهای سرخت سفیدت میشه چار صباح دیگه از بی خوابی هی بیداری بیداری. گفتم آقامصدق هم میگفت "شوربختی این است که بیداری از ما گریخته است." گفت مصدق کیه؟ گفتم سیگار داری ؟

ذبیح که خوابش برد به ستاره نزدیک ماه گفتم لالایی بلدی؟ گفت بلدم، بخونم؟ گفتم نه، یعنی میگم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی‌بره؟ گفت ننه‌ی ذبیح مرده، باس بیدار باشم پتو از روش نره کنار. گفتم شهرمون خشک شده گفت شما که شهر ندارین ، آواره‌ اید جنگ بشه اواره اید. سیل بیاد اواره اید خشکی بشه اواره اید. گفتم لالایی بخون، اینا چیه چی میگی؟ هی تلخی تلخی؟ نشنیدی میگن امید بدین به مردم؟ گفت یکی بود، یکی نبود، یکی بود که دلتنگ اونی بود که هیچوقت نبود این قصه عاشقونه نیست ها، حکایت مردمیه که دیگه هیشکی رو ندارن. حتی خودشون رو.

چشمامو بستم و وانمود کردم خوابم. عین همه عمرم، که چشمام بازه و وانمود می کنم بیدارم. امشب، سیل، من رو با خودش می‌بره شایدتموم شه تشنگی و گرما و خشمی و ترکای کف رودخونه . تا دور. تا دور دور. تا دور دور دور. باید برم ننه ذبیح رو برگردونم.

چهلروز گذشت_هومن

به یاد خون روی سنگفرش و آسفالت...

داستان

این را هم بسیار می‌خواستم که کسی را دوست داشته‌ باشم، و برایش داستانی بنویسم، و شب تولدش برایش بخوانم.

چه چیزهای ساده‌ای را هرگز تجربه نکرده‌ام. چه عمر طولانی بیهوده‌ی عجیبی...

شب بخیر ❤️