پیرمرد، همیشه ساکت بود، ساکت ساکت. بی آزار، بی صدا. آن بخش از زندگیش که با عمر من همراه شده بود، هیچ قصه به دردبخوری نداشت جز بیماری مهیب قدیمی که هرچند سال یک بار از پا می انداختش و می رفتیم به دیدنش و لبخند می زد و می گفت "خوبم، زحمت کشیدین".
کسی ندیده بود تفریح کند، یا سفر برود، یا برای دل خودش کاری کند. کسی ندیده بود برای خودش لباس شیکی بخرد، یا مثلا چه می دانم سراغ درمانهای جدید و گران قیمت بیماریش برود. کسی ندیده بود داد بکشد، یا محبتی چشمگیر خرج کسی کند. در دنیایی یک نفره زندگی می کرد، انگار کن مورچه کارگری بود که تمام عمر فقط به زندگی آرام خانواده اش فکر کرد.
عمرش که تمام شد، قصه بزرگ عمرش را شنیدم. در جوانی، زنی را دوست داشته بود که به هم نرسیده بودند. تمام این سالها، زن هربار خواسته بود او را ببیند گفته بود من زن دارم و طفره رفته بود، بی هیچ بی احترامی. دو روز آخر عمر که در حالت اغما بود، خبر به گوش زن رسیده بود.شب آخر آمده بود بالای سر پیرمرد، آرام خم شده بود و حرف زده بود و صورت او را بوسیده بود، و رفته بود. یک قطره اشک از گوشه چشم پیرمرد پایین آمده بود، و چند دقیقه بعد بارش را بسته بود و پر کشیده بود و برای همیشه از این رنجستان رفته بود.
حالا هروقت به او فکر میکنم، تصویر مردی را می بینم که تمام عمر حسرت بوسه ای را مثل دشنه ای تیز در قلب خودش پنهان کرده بود، و شاید برای همین محبت کردن بلد نبود. مردی که در انتظار چند دقیقه، یک عمر سختی کشید و دست آخر بوسه دلبر را نه مثل شراب برای مستی که مثل شرنگ برای مردن سرکشیده بود. مردی که دور ماند از امن آغوش دلخواهش، اما دم نزد و نرنجید و نرنجاند. فقط منتظر ماند، برای روزی که خیلی دیر شده بود.
دردت را بمیرم، آدم ساکت. سفر بی خطر.